به روایت حمیدرضا خراسانی

……..بچه های گردان یاسین که قرار بود به نوک جزیره ماهی بزنن قبل از ما وارد آب شده بودند و گروهان یک گردان خودمان (نوح) هم  به فرماندهی برادر حمید دلبریان قسمتی داخل آب بودند و قسمتی هم آماده رفتن . دشمن هم محل ورودی غواصها رو پیدا کرده بود و ۴ دستگاه چهار لول رو از جزایر بوارین و ام الرصاص قفل کرده روی همون دهانه رهایی و ول کن ماجرا هم نبود . تقریبا راه رو به روی ما بسته بود و اجازه ورود نمی داد. اونایی هم که داخل آب بودن بی پناه و در تیررس رگبار دشمن با اعتماد به نفس و قربه الی الله به سوی هدف در حرکت بودن . آسمان اروند هم پشت خورشید رو پنهان دیده بود و بوسیله منورهای دشمن مثل روز روشن شده و اروند رو آئینه کرده بود

سربازان بی ادعای خمینی کبیر یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدن  و با جریان خروشان اروند از دیده ها محو شده و به دیدار معشوق نائل می آمدن . عده ای هم که به مقصد رسیده بودن یا هنوز با دشمن در گیر نبرد بودن یا به شهادت رسیده یا اسیر گردیدن .

خدایا در این چند ساعت بر این عزیزان بی پناه و بی یاور چی گذشت فقط خودت میدانی و بس . دستور از فرماندهی رسید که نیروهادرهمان سنگرها جان پناه بگیرن تا بلکه مسیر باز بشه و بتونیم وارد آب بشیم . هرکس هرجا تونست خودشو از اصابت ترکش ها  مخفی کرد . فرمانده گروهان ما شهید قوام بود ،گروهان سه از گردان نوح . بچه هارو هدایت کرد داخل سنگر ها . سنگر پیش روی ما بزرگتر از سنگرهای اطراف بود.  من آخرین نفری بودم که در ورودی سنگر جای گرفتم . کم کم بقیه هم جمع و جور شدند. در این بین هرکس بیرون مجروح می شد می آوردنش داخل سنگر و بعضی از سالمترها می رفتن بیرون …….. ادامه دارد

درخارج از سنگر صدای داد و فریاد های شهید حسین دلخواه که اون روزها دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران ، و معاون گروه دسته ی ما بود و داشت بچه ها رو هدایت می کرد تا صبح به گوش می رسید . به هیچ عنوان هم جاشو به کسی نمی داد. جواد تنها برادرحسین هم داخل سنگر دست و پا میزد که بره بیرون و به برادرش کمک کنه که با ممانعت بقیه دوستان روبرو بود. شجاعت و جسارت حسین بی نظیر بود و همت و تلاشش ستودنی .

 لحظه به لحظه بر تعداد مجروحین افزوده می شد و ما مجبور بودیم براشون جا باز کنیم بلاجبار به صورت چمباتمه و سپس بطور ایستاده شب را تا نزدیکای صبح رسوندیم و شدت خستگی باعث شده بود زیر آن آتش سنگین که قطع هم نمیشد ایستاده خوابمون ببره . اون شب اتفاقات زیادی توی اون سنگر افتاد. تا اینکه خبر از فرماندهی رسید که نیروها رو به عقب منتقل کنند. با صدای حسین دلخواه بیدار شدیم و خواب آلود دنبالش راه افتادیم . حسین جلو حرکت می کرد و من و جواد هم دست همدیگه رو گرفته بودیم و دنبالش می رفتیم و بقیه دوستان هم دنبال ما تا رسیدیم به جاده آسفالته و در امتدادجاده در حرکت بودیم تا لحظاتی بعد در اوج نا باوری خودمون رو روبروی اورژانس دیدیم .

 با این نگاه و این که فهمیدیم این جاده مستقیم به اروند میخوره و دشمن از ام الرصاص بر آن مشرفه ودر عرض جاده در حالت عادی نمیشه حرکت کرد چه برسه که بخوای در امتدادش قد راست راه بری . با دادزدن حسین دلخواه و اعلام خطر آتش دشمن روی جاده همگی ریختیم توی اورژانس .