از روايت هاي عليرضا دلبريان – وبلاگ گردان غواصی نوح

زمستان سال شصت و پنج، هواخيلي سردشده بود.سرمايي نافذ كه تاعمق استخوانت مي دويد.گويي با سوزن هايي، سرما را به وجودت تزريق مي كنند. هر روز، لباس هاي گرم و نرم و اوركت هارا بيرون مي آورديم كناره‌ي ساحل كارون، سنگي بروروي آن مي گذاشتيم تا باد نبرد؛ بعد، لباس هاي غواصي كه خيسي تمرين ديروز در آن، يخ زده بود را به تن مي كشيديم.لباس ها تنمان را مي لرزاندو در يخچالي خود خواسته فرو مي رفتيم.

فين ها را كه به پا مي كرديم. عقب عقب خود را به آب مي رسانديم. كم كم داخل مي شديم. پاها كه داخل مي شد،ذره ذره سرما مي آمد بالا… بدن كه كاملا در آب فرو مي رفت، تازه آب هاي يخ، از يقه ي لباس غواصي، به درون مي خزيد و خنكاي آن، دست به دست سرماي يخ درون لباس مي داد و تنها چيزي كه برايت مي ماند،لرزشي عميق از درونت بودو دندان ها موسيقي لحظه هايت را مي نواختند.

ديدم نشسته بر لب ساحل، دندان هايش به هم مي خورد و به راحتي مي شد فهميد كه حالش اصلا خوب نيست. نزديكش شدم،گفتم: حالت خوب نيست. برو استراحت كن. اگه از آقاجليل خجالت مي كشي من بهش مي گم حالت خوب نبوده،بروداخل اتاق…

همانطوركه مي لرزيد، گفت: نه علي جان. منم مي رم تمرين مي كنم.اگه من بيام بيرون و برم استراحت كنم، ممكنه موجب تضعيف روحيه ي بچه ها بشه و مقاومت شون كم بشه. نه نمي خواد چيزي به آقاجليل بگي…

خدايي كه اين بدن را به من وديعه داده، توان مقابله با سختي ها را هم بهم خواهد داد.و مرا حفظ خواهد كرد.

در مقابل عظمت روح اين جوان،بهت زده مانده بودم.

از روايت هاي عليرضا دلبريان