حسن قالیباف؛ گریه برای…
عملیات کربلای۱ شروع شده است. من و تعدادی دیگر از بچه های تخریب به عنوان تخریب چی گردان عمل می کنیم و بعد از یک روز نبرد سخت و پیشروی زیاد، حالا مقداری عقب نشینی کرده ایم. در حال بازگشت، به بالای کوه می رسم؛ کوه را که دور می زنم، یک گردان نیروی تازهنفس را می بینم که آمادة پاتک به دشمن هستند؛ از کنارشان عبور می کنم.
۵۰ متر آنطرفتر، حسن قالیباف را میبینم. حسن، برادر کوچکترِ باقر قالیباف، فرمانده لشکر۵ نصر است. حدود شش ماه قبل، یعنی زمستان ۱۳۶۴ و قبل از عملیات والفجر۸، با ۱۵ سال سن بهعنوان تخریب چی وارد واحد تخریب لشکر۵ نصر شده است.
در عملیات والفجر۸ با همان سن کم، رشادت و شجاعت خوبی از خود نشان داده است. نزدیکش میروم. از ناحیۀ ران پا تیر خورده و مجروح شده است. از بالای ران، شلوارش را کَنده و پایش را بسته است تا خونریزی کم شود. تا مرا میبیند شروع میکند به گریه کردن. با توجه به شناختی که از او دارم و همیشه روحیه و شجاعت بالایش در ذهنم است، از گریههایش تعجب میکنم. در حال گریه میگوید: «از شهدا عقب موندیم!» ناراحتیاش از این است که بعد از مجروحیت مجبور شده عقبنشینی کند.
میگوید: «باشی! کجا بودی ببینی شهدا جلوی خط موندن… گُلی موند… مجیدی موند… شهدای دیگه موندن… نتونستم جنازهشونو عقب بیارم.» فهمیدم که محمد گُلی و مجیدی از بچههای تخریب هم شهید شدهاند. شهید گلی مدتها مسئول تدارکات تخریب بود و حالا مزد زحماتش را گرفته بود.
مجیدی هم از نیروهای کارگزینی لشکر بود که به تخریب، مأمور شده بود. کمی به حسن قالیباف دلداری میدهم و میگویم: «این نیروها که میبینی، قراره الان پاتک کنن. انشاءالله بعد از تصرف منطقه پیکر شهدا رو برمیگردونن.» و البته همین طور هم میشود. تا ظهر، تمام ارتفاعات قلاویزان آزاد میشود.
غواص تخریبچی
شهید حسن قالیباف
شهادت: عملیات کربلای ۴
جزیره ام الرصاص
نکتهای که برایم جالب بود، این بود که حسن برادر فرمانده لشکر بود و با وجود اینکه حدود ۵۰ متر آن طرفتر، برادر بزرگتر درحال فرماندهی لشکر بود، برادر کوچکتر، این طرف با بدن مجروح منتظر نیروی امدادی بود و نه حسن از برادر بزرگتر توقعی داشت و نه باقر به او کاری داشت. این روحیه و رفتار در هر دو برادر وجود داشت تا اینکه در کربلای۴، حسن شهید شد. سالها بعد سردار باقر قالیباف در یک مصاحبۀ تلویزیونی دربارة شهادت برادرش گفت: «وقتی خبر شهادت حسن را شنیدم و جنازۀ برادرم را در ستاد معراج شهدا در منطقه دیدم، خیلی دوست داشتم پیکرش را ببوسم؛ ولی به دلیل اینکه پیکرهای مطهر شهدای دیگری هم آنجا بود و به دلیل مسئولیتم، باید برخوردم با همة شهدا یکسان می¬بود، این کار را نکردم و حتی نتوانستم برای
تشییعجنازهاش به مشهد بیایم؛ کلاً بدون اینکه وداع درستی با برادرم داشته باشم، جنازه اش در مشهد تشییع و دفن شد.»